سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























...غروب آرزوهـــا

حکایت عشق   ...

حکایت قهوه ای است که به یادت ،

" تلخ " نوشیدم   !

و با هر جرعه اش اندیشیدم ،

که طعمش را دوست دارم یا نه ؟  !

آن قدر ماندم بین دوست داشتن و نداشتن که   ...

تمام که شد فهمیدم باز قهوه می خواهم  !

حتی تلخ ِ تلخ..!

. . .

حل شده ام در تلخی عشقِ ِ تو؛ شیرین نمی خواهد شود این زندگی...


نوشته شده در پنج شنبه 91/11/26ساعت 7:26 عصر توسط *نرگـس* نظرات ( ) |

دلم یک عالم حرف دارد

لبم اما خاموش است...

چه ظلمی می کند،

لبـم

به دلــم

یـا شـایـد

دلـم بـه لبــــم

کـه می گــذاردش در تنـگـنا

که محکومش می کند!

و او مجـرمـانه

حکـم را اجـرا می کند

و مـن

این وسـط

به جـرم لبــم

به حـکم دلـــم

 اعدام می شوم...

و چشمانم به تماشای این اعدام

آه که اشک می ریزند

آه که اشک می ریزند...

***

تنها زمانی که یاد تو می افتم

لبخند به لبم می آید

من همیشه می خندم..

و همه می گویند: فلانی را دیدی که همیشه شاد است؟

و نمی دانند، باز این فلانی یاد تو افتاده است...


نوشته شده در چهارشنبه 91/11/4ساعت 6:10 عصر توسط *نرگـس* نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin