...غروب آرزوهـــا
حکایت عشق ... حکایت قهوه ای است که به یادت ، " تلخ " نوشیدم ! و با هر جرعه اش اندیشیدم ، که طعمش را دوست دارم یا نه ؟ ! آن قدر ماندم بین دوست داشتن و نداشتن که ... تمام که شد فهمیدم باز قهوه می خواهم ! حتی تلخ ِ تلخ..! . . . حل شده ام در تلخی عشقِ ِ تو؛ شیرین نمی خواهد شود این زندگی... دلم یک عالم حرف دارد لبم اما خاموش است... چه ظلمی می کند، لبـم به دلــم یـا شـایـد دلـم بـه لبــــم کـه می گــذاردش در تنـگـنا که محکومش می کند! و او مجـرمـانه حکـم را اجـرا می کند و مـن این وسـط به جـرم لبــم به حـکم دلـــم اعدام می شوم... و چشمانم به تماشای این اعدام آه که اشک می ریزند آه که اشک می ریزند... *** تنها زمانی که یاد تو می افتم لبخند به لبم می آید من همیشه می خندم.. و همه می گویند: فلانی را دیدی که همیشه شاد است؟ و نمی دانند، باز این فلانی یاد تو افتاده است...
Design By : Pars Skin |