سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























...غروب آرزوهـــا

تندیس عشــق؟ گنجینه ی مهــر؟ مظهر محبت؟

بگو تو را چه بنامم مــــادر؟

نمی دانم خدای توانا در جسم و جان تو چه نیرویی به

 ودیعت نهــاده که سر تا پا عاطفــــه و عنایتـــی

ای لطیـف ترین و عالـی ترین روح بشری..!

ای عـــروس آفــرینش...

کـه از گیسـویت، عصمــت... از دیدگــانت، مهــر

از مژگانت، نور... از دستانت کرامت و

از لب هـایت سخـن عشــق فرو مـی بارد...

به تبسـم، به تکـلم... به خموشـی و به نگـاه خویش

به هر سوی کاشانه عطر و نور می پاشی

جانــم فـدای پیامبـرم که فرمــود:بهشت زیر پای مـــادران است...

آری بهشت ما زیر پـای توست ای مــادر

مــرا ببخش که زبانم بسته و قلمـم شکستــه

که گفتــــار و نوشتــــارم پیش روی تو آبـرو نــدارد...

تـو که هستـی مـــــادر..؟ کـاش تــو را بشناســـم...

تا که روزی نگویم، تو که بودی مـــــادر که تـو را نشتاختـم...


نوشته شده در جمعه 91/2/22ساعت 3:38 صبح توسط *نرگـس* نظرات ( ) |


.

خستـــه ای ؟

می دانـــــم !

گسستـــه ای ؟

می دانـــــم !

همه ی آرامـش دنیـــا را برای "تـــو" می خوانم . . .

 مثل شکل نـرم یک رویــا...

برشـی آرام از یک خـواب زیبــا . . .


نوشته شده در جمعه 91/2/1ساعت 7:13 عصر توسط *نرگـس* نظرات ( ) |


از زندگــی از این همه تکــرار خسته ام

از های و هوی کوچــه و بازار خسته ام

دل گیرم از ستاره و آزرده ام ز مـاه

امشب دگر ز هر چه و هر کار خستـه ام

بیزارم از خموشی تقویــم روی میز

وز دنگ دنگ ساعت دیــوار خسته ام

از او که گفت یــار تو هستم ولی نبود...

 از خود که بی شکیبم و بی یار خستـه ام

تنها و دل گرفته و بی زار و بی امید

از حال من مپرس که بسیار خستـه ام...

"محمد علی بهمنی"


نوشته شده در سه شنبه 91/1/29ساعت 6:10 عصر توسط *نرگـس* نظرات ( ) |


.

یک پنجره برای دیدن

یک پنجره برای شنیـدن

یک پنجره که مثل حلقه ی چاهــی

در انتهـای خود به قلـب زمیـن می رسـد

و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ

یک پنجــره که دست های کوچک تنهایـی را

از بخشش شبانـه ی عطر ستـاره ها

سرشــار مـی کنــد

 و می شــود از آنجــا

خورشیـد را به غربت گل های شعمدانی مهمـان کرد

یک پنجــره برای مـن کافیست...


نوشته شده در پنج شنبه 91/1/24ساعت 10:18 عصر توسط *نرگـس* نظرات ( ) |

.  

باید امشب بروم...

من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم

حرفی از جنس زمان نشنیدم

هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود

کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد...

هیچ کس  زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت...

من به اندازه یک ابر دلم می گیرد...


نوشته شده در پنج شنبه 91/1/17ساعت 4:34 عصر توسط *نرگـس* نظرات ( ) |

.

 راز را بشنوی و لال بمیــری سخت است

باغ را حس کنی و کال بمیری سخت است

پا به پا، مثل درختان به پاییز دچار

سـال ها باشـی و هر سـال بمیــری سخت است

در دل دشت و یا کنج قفس... هر دو یکـی است

هر کجـا در هـوس بال بمیـری سخـت است

در پی وعده ی دیدار پس از عمـری عشـق

کوچـه را طـی کنی و قـال بمیــری سخـت است...

پ ن: سلام به همه دوستای عزیزم...

اصلا حوصله آپ کردن رو نداشتم اما به خاطر دوست عزیزم سحر جون"سحــربانو"

که خیلی دوسش دارم آپ کردم...:)

 این شعر و هم خیلی دوست دارم، شاعرش: رضا کرمی


نوشته شده در سه شنبه 91/1/8ساعت 2:30 صبح توسط *نرگـس* نظرات ( ) |

نوروز  

باغچه همیشـه سبز است

در پـس خــاطرات شیریـن من

و کوکوهـا نغمه سر می دهند، به روی شاخه های سرسبز سپیدار

و گل ها می خندند و کفش دوزک ها به پرواز در می آیند

در این میان، قاصدک ها در هوا می رقصند

مـادر به باغچـه آب می دهـد

و همه چیز در زیر آسمـان آبی

و سقف مزین به چلچراغ عشـق و دوستی عالی است...

و این تنها بهـاری است که من آن را در گنجینه قلبم به یادگار دارم

و هر روز با چشمان بسته ام مرور می کنـم آن را...

با خوبی ها و بدی ها، هر آنچه که بود، برگی دیگر از دفتر روزگار ورق خورد...

برگ دیگری از درخت زمان بر زمین افتاد...

سالی دیگر گذشت...

سالی سرشار از سعادت و سلامتی را برای شما دوستان عزیز آرزومندم...


نوشته شده در شنبه 90/12/27ساعت 1:56 عصر توسط *نرگـس* نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >
Design By : Pars Skin