شبکه اجتماعی پارسی زبانانپارسی یار

پيام

☆نرگس☆

+ کودکي بود که در دکان خياطي، شاگردي مي کرد. روزي استادش کاسه ي عسلي به دکان آورده بود. وقتي استاد خواست به دنبال کاري برود، به شاگردش گفت: در اين کاسه زهر است مواظب باش از آن نخوري که هلاک مي شوي. گفت: مرا با اين کاسه چکار است؟!! وقتي استاد رفت شاگرد پارچه اي برداشت و به بازار برد با آن ناني خريد و تمام عسل را با آن نان خورد...استاد برگشت و دنبال آن تکه پارچه مي گشت، شاگرد گفت:
☆نرگس☆
مرا مزن تا راست گويم، وقتي من به خواب رفتم دزدي آمد و پارچه را برد بعد از آن بيدار شدم، ترسيدم که تو بيايي و مرا بزني پس تمام زهر را خوردم تا راحت شوم...اکنون هم زنده ام و سرانجام کار را نمي دانم!!!:)
:)))))))
**آسماني**
فکر مي کنم از عبيد زاکاني بود؟
☆نرگس☆
آره
فهرست کاربرانی که پیام های آن ها توسط دبیران مجله پارسی یار در ماه اخیر منتخب شده است.
برگزیدگان مجله تير ماه
vertical_align_top