...غروب آرزوهـــا
مولای من ! امروز که عزم رویش دارم، کاش میشد بذر شوم و خود را در خاک پایت پنهان کنم و تا به آبیترین نقطة هستی بالا روم . هر وقت که روشنایی دعا را در تیرگی دلم میکارم، بهاران آرام، آرام در برگهایم میخزد و ساقههایم عاشقانه تو را فریاد میزنند . و غروب جمعه که عطر تو در کوچه پس کوچههای غبارآلودم میپیچد، کوچههای خاک گرفته دلم از بوی خوشت عطرآگین میشود . آقای من! به زلال اشکهایم قسم، در کوچههای غمین و غریب روزگار، تنها در هوای آینده ی روشن انتظار نفس میکشم ... و ظهورت را به انتظار نشستهام... نوشته :غزاله جعفری ناگزیر از سفرم بی سرو سامان چونباد به گرفتار رهایی نتوان گفت آزاد کوچ تا چند؟ مگر می شود از خویش گریخت؟ بالتنها غم غربت به پرستوها داد اینکه مردم نشناسند تو را غربت نیست غربت آن است که یاران ببرندت از یاد عاشقی چیست؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر؟ نه من از قهر تو غمگین، نه تو از مهرم شاد چشم بیهوده به آیینه شدن دوختهای اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد...
Design By : Pars Skin |