...غروب آرزوهـــا
از زندگــی از این همه تکــرار خسته ام از های و هوی کوچــه و بازار خسته ام دل گیرم از ستاره و آزرده ام ز مـاه امشب دگر ز هر چه و هر کار خستـه ام بیزارم از خموشی تقویــم روی میز وز دنگ دنگ ساعت دیــوار خسته ام از او که گفت یــار تو هستم ولی نبود... از خود که بی شکیبم و بی یار خستـه ام تنها و دل گرفته و بی زار و بی امید از حال من مپرس که بسیار خستـه ام... "محمد علی بهمنی"
نوشته شده در سه شنبه 91/1/29ساعت
6:10 عصر توسط *نرگـس* نظرات ( ) |
Design By : Pars Skin |