...غروب آرزوهـــا
دوبـــاره خاک گرفته است لحظه های دلم بـــبار و باز ببند بـــند دلت را به دلم نشسته ام به هوای ... هوای بارانی! هوای توست در این ســر ؛ ببار منتظرم ! دوباره آمده پائـــیز و من چه پاییزی برگ خشکی شده ام زیر پای رهـــگذرم... آه از این آه ، که صد آه نهان در دامش هست و هستی مرا برده و من بی خبرم باز درگـــیر هوای تو ام و بی تو پـــر از ابـــر پائیزی دلگیرم و بی همــــسفرم گذر از فکر تو هم سوی دلم نیست ؛ بدان هر چه بد تا کنی ... من یاد تو از سر نبرم تو چـــو باران به سر خلوت ِ من می باری چه کنم ؟ هر چه کنم پیش تو افتد نظرم تو همان راه گـــریزی که دلم می خواهد بَه چه زیباست خیالت ... که دهد بال و پَـــرم من چو پائیز ... غم انگیز و پــر از ابهامم آمدی خوش به دل خسته ی خونین جگرم... آه پائیـــز ! چه خوش آمده ای شاه فصول تو بمان ! گرچه من از روز ازل، در به درم... فالگیر می گفـت: پاییـــز امسال می آیـــی ... و مـن می شــوم خــرافــاتـی تـریــن آدمِ روی زمـیــن ...
در مــن، کوچـــــــه هایی اسـت با تــــو! سفـــرهایی است با تــــو! روزهــایی است با تــو! شــب هـایـی اســت با تــــو! عاشـقانه ای است با تـــو! "نگشته ام" "نــرفتــه ام" "ســـر نکرده ام" "آرام نیــــافتـه ام" "نگفتــه ام" می بینی چقــدر با تـــو کــار دارم؟؟؟ زود تـــر بیــــا... من چیزی از عشقمان به کسی نگفته ام؛ آنها تو را هنگامی که در اشک های چشمم، تن می شسته ای دیده اند.. بـا اینکـه میدانـم نمـی آیـی ولـی هـر صبـح بـا عشـقِ دیـدار تـو بـر میخـیزم از بـستر پیراهنــی از جـنس احسـاس تـو میپـوشـم شـالـی بـه رنـگ چشـمهـایت میـکنـم بـر ســر مـی ایستـم در آینـه ، میبینمت هـر روز میخنـدی و حـال و هـوایـم میشـود بهتـر میخنـدی و میگریـم و آرام میگـویـم : بـی تــو چگونـه زنده باشـم من ؟ بگـو دیگـر ! مـن در خیـالـم با تـو عمـری زندگـی کـردم مـن در خیـالـم، بـودنت را کـرده ام بـاور هـر شـب میـان خوابهـایـم از لبـان تـو زیبـاتـرین لبخنـدهـا را کـرده ام نـوبـر در عشـق بازی در خـیالـم با تـو فـهمیـدم گـرمـای آغـوش تـو یعنـی اوج شـهریـور سـخت اسـت بـاور کـردنش امـا بـه غیـر از تــو راهـی نـدارد رو به دنیـایـم کسـی دیگــر سـخت اسـت بـی تـو، بـا تـو تنهـا زنـدگـی کـردن این انتظـار کهنـه مـن را میکشـد آخـــر ... . . . آن چــیز که تنگ شده، دل است بــــرای "تــو" و جهـــان است بــرای "من" حالا که آدم هــا آتـش بـازی را انداختـه اند ماهــی هـا از خوشحالـی در تنــگ خـود نمی گنـجنـد و درخـت هـا ســوت بلبلــی مـی زننــد، حیـف نیسـت بهــار بیــاید و تـو نبـاشــی. . .؟! بیـا و بـرای این دوسـت داشتنـت فــکری بکن! جـا نمی شــود در مـن... حکایت عشق ... حکایت قهوه ای است که به یادت ، " تلخ " نوشیدم ! و با هر جرعه اش اندیشیدم ، که طعمش را دوست دارم یا نه ؟ ! آن قدر ماندم بین دوست داشتن و نداشتن که ... تمام که شد فهمیدم باز قهوه می خواهم ! حتی تلخ ِ تلخ..! . . . حل شده ام در تلخی عشقِ ِ تو؛ شیرین نمی خواهد شود این زندگی... دلم یک عالم حرف دارد لبم اما خاموش است... چه ظلمی می کند، لبـم به دلــم یـا شـایـد دلـم بـه لبــــم کـه می گــذاردش در تنـگـنا که محکومش می کند! و او مجـرمـانه حکـم را اجـرا می کند و مـن این وسـط به جـرم لبــم به حـکم دلـــم اعدام می شوم... و چشمانم به تماشای این اعدام آه که اشک می ریزند آه که اشک می ریزند... *** تنها زمانی که یاد تو می افتم لبخند به لبم می آید من همیشه می خندم.. و همه می گویند: فلانی را دیدی که همیشه شاد است؟ و نمی دانند، باز این فلانی یاد تو افتاده است... باران می بارد و من در این هـوای نبودنِ تـو می نشینم پشت پنجـره ی مه گرفته.. سـرم تکیـه می خورد به شیشه و انگشتانـم بی هـوا می لغزد روی شیشه و نقش می زنند و گونه هایـم آهستـه آهستـه خـیـس می شوند... *** هــوا که بارانـی می شـود این چشمها چـرا..؟ بارانـی نمی کنند دلــم را... ای بغـض گلو گیر من بشکـن...!
Design By : Pars Skin |