سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























...غروب آرزوهـــا

چرا هیچ کس نمی خواهد بفهمد

که من خوشبختم

که من در خلوت ِ خاموش خودم

با هیچ کس ها در کنارم، خوشبختم

که در تزویر دنیایِ هیچ وقت با من رفیق

با غریبه رفیق تر، با آشنا غریبه ترم

که من در غربتِ بی انتهایم به تنهایی

و در پا فشاری غم انگیزم به نبودن آدم ها، خوشبختم

که خوشبختم در تکثیر لحظه به لحظه کسی در آیینه

که کابوسش را تقسیم نمی کند

کسی که غمش را مثل بچه اش به سینه اش می فشارد

و گریه اش را با کسی تقسیم نمی کند

چرا کسی نمی فهمد که من خوشبختم

که آنچه دیگران گریز می نامندش

برای من ستیز است

کسی باید بفهمد...!

مـن در خلـوتِ خـامـوشِ خــودم با هیـــچ کـس هایـــی کـه کنـارم نـدارم خــوشبخـتـم...


نوشته شده در شنبه 91/9/11ساعت 3:20 صبح توسط *نرگـس* نظرات ( ) |

تاریـخ صفحـه می خـورد و سـال پشتِ ســال

له می شـود خاطــره ها تـوی مشت سـال

اما میــان این همــه ایـامِ مثـل هـم

این روز هــای ابری و گمنـام مثـل هم

هر سال فصل غـربت و ماتـم که می رسد

از مـاه هـای سـال،محــــرم که می رسـد

بی اختیار خاطــره ای زنــده می شـود

عـطر غمـی غـریب پراکنـده می شـود

عـطر غریـبِ تشنگـی و عـطر بغـض مشـک

تـاریـخ بـغـض می کنـد و قـطره قـطـره اشــک

از چشـم های سـال سرازیـر می شـود

تاریـخ گـریـه می کند و پـیـر می شـود

چشـمان شـرمسـار زمـیـن تا همیشـه، تــر

آه این چه زخمـی است که هـر سـال تـازه تــر

تاریـخ غـرق عـطر غـریـب محــــرم است

باز این چه شـورش ست که در خـلق عــالم است

تـاریـخ صفحـه می خـورد و سـال های سـال

تـکثـیر می شـود غـمی از ابتـدای سـال

دنیـا هـنوز مست شـمیـم محـــرم است...

التـماس دعـــا


نوشته شده در پنج شنبه 91/8/25ساعت 6:43 عصر توسط *نرگـس* نظرات ( ) |

 

قـدم می زنم در ایـن غـروب

در این غربـت و تنهایـی

در دنیایـی که

آدم هــایش متـرسکند

و مـن تنهـا کلاغی که می گریزم از مـترسـک هـا

و تــو گنـدم هایی به زیـره پای مـترسـک ها...

نمی گذارنـد به تو برسـم

ایـن چـوب های بـه ظاهـر آدم...


نوشته شده در پنج شنبه 91/8/11ساعت 5:40 عصر توسط *نرگـس* نظرات ( ) |

قول بده که خواهی آمد

اما هرگز نیا...!

اگر بیایی

همه چیز خراب می شود

دیگر نمیتوانم این گونه با اشتیاق

به دریا و جاده خیره شوم

من خو کرده ام

به این انتظار...

به این پرسه زدن ها

در اسکله و ایستگاه!

اگر بیایی

من چشم به راه چه کسی بمانم؟!

  . . .

اما من و تو

دور از هم می پوسیم!

غمم از وحشت پوسدن نیست

غمم از زیستن بی تو

در این لحظه پر دلهره است...


نوشته شده در یکشنبه 91/7/23ساعت 7:31 عصر توسط *نرگـس* نظرات ( ) |

  

هجده مهــر می آید

و من بیست و یکمین شمع را هم خامـوش می کنم

حـالا دیگر باور کــرده ام که

 یزرگ شده ام

یاد گرفته ام که از کنار خیلی چیزهـا

بایـد راحـت گذشــت

حتــی آدم ها...!

21 سال پیش در همچین روزی

بهترینـم والا تریـن هدیـه را به مـن داد

او کسـی نبود جز خــدا...

و هدیه اش چیـزی نبـود جز زندگـــی

خدایـــا شکــر...


نوشته شده در دوشنبه 91/7/17ساعت 12:46 صبح توسط *نرگـس* نظرات ( ) |


آهسته تر بیا غوغا نکن که دلم

با شور نفس های گرم تو بی تاب می شود...

آهسته تر بیا، دلواپسم نکن

برای خاطره بازی فرصت همیشه هست

وقتی تو می رسی، احساس می کنم

سکوت می شکند

ثانیه ها گرم می شوند

فاصله، از لای انتظار پنجره فرار می کند

جایی برای کلام نیست

خاطره، خود با تمام آنچه هست

میان چشم های عاشق ما

حرف می زند

 وقتی تو می رسی

زندگی، با تو می رسد...

احساس می کنم ما را درون هاله ای از عطر و آرزو

انداخته اند....

وقتی تو می رسی

عاشق تر از همیشه ی حرف ها، حرف می زنم...

شیرین تر از همیشه ی بغض ها، بغض می کنم...s

وقتی تو می رسی

من، به تمام آنچه دوست دارمَش می رسم...


نوشته شده در جمعه 91/6/24ساعت 7:45 عصر توسط *نرگـس* نظرات ( ) |

تو می آیـی...

می دانم که می آیـی....

تو را دیشب من از لحن عجیب بغض هایــم خوب فهمیدم...

تو را بی وقفه از بــاران پاک چشم هایم، سیر نوشیدم...

تو می آیی ...می دانم که می آیی...

و بر ابهام یک بودن ،نگین آبـی احساس می بندی...

و از تکرار پوچ لحظه های سرد تنهایی مرا بر نبض شکفتن می نشانی...

تو می آیی خوب می دانم...

که پروانه نشانت را میان قاصدک ها دید...

میان قاصدک هایی که از من تا بی نهایت دور میشد...

تو می آیی و من را از نگاه سرد آیینه رها میکنی...

تو می آیی میدانم ،خوب می دانم که می آیی و من را

درحریم امن چشمانت

به آرامش،به فردایی پراز شوق و تپش های مقدس می رسانی.....


نوشته شده در دوشنبه 91/5/30ساعت 2:0 صبح توسط *نرگـس* نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >
Design By : Pars Skin