سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























...غروب آرزوهـــا


.

شـــاید غـزلی بگویـــــــم  ...
شـــاید غـزلی بگویـــــــم در این کوچـه های تنگ دنیـا
شـــاید از درد دلـی بگویـــــم با خـدای این دو دنیـا    …
شـــاید روزگاری من هــم سکــوت خـدا را بشــنوم
شـــاید امشـب، شـاید امـروز و شــایدم فــردا نمــی دانم…!
امــا غـزلی مــی گویـــــم...

غـزلی مــی گویـــم که در آن وسعت ثانیــه ها پیـداسـت
غـزلی مــی گویـــم که در آن ارزش انسـان ها به وفــاست...
که در آن هـیچ کـس تنهـا نیست همــه چیز زیبــاست
در شـعرم بـاران را به تصــویر مــی کشـم باد را به مهمانـی مــی خوانم
و خدا را پادشـاه قصـرم مــی سازم...
خاطـــــــره ها را در گوشـه ای از تصویـر مــی کشم 
شاید آبی باشند، نمــی دانم

ولی اکنـون شــعر من خیس شدسـت از باران خاطـــرات...


نوشته شده در جمعه 90/12/12ساعت 6:58 عصر توسط *نرگـس* نظرات ( ) |

پیرمرد

در روزگاری کهن پیرمرد روستا زاده ای  بود که یک پسر و یک اسب داشت...

روزی اسب پیرمرد فرار کرد و همه همسایگان برای دلداری به خانه اش آمدند و گفتند: عجب شانس بدی آوردی که اسب فرار کرد! پیرمرد در جواب گفت:از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا بد شانسی ام؟؟؟

همسایه ها با تعجب گفتند: خب معلومه که این از بد شانسی توست...هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت...

این بار همسایه ها برای ابرازخوشحالی نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت همراه با بیست اسب دیگر به خانه برگشت! پیرمرد بار دیگر گفت: از کجا می دانید که از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟؟؟

فردای آن روز پسر پیرمرد حین سواری در میان اسب های وحشی زمین خورد و پایش شکست؛ همسایه هابار دیگر آمدند: عجب شانس بدی... پیرمرد گفت: از کجا می دانید که از خوش شانسی من است یا بد شانسی ام؟؟؟

تعدادی از همسایه ها با عصبانیت گفتند: خوب معلومه که از بد شانسی تو بوده پیرمرد!!‍!چند روز بعد نیرو های دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمین دور دستی با خود بردند ، پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام معاف شد!!! همسایه ها برای تبریک به خانه پیرمرد آمدند: عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد...

و کشاورز گفت: از کجا می دانید که....

پ.ن:همیشه زمان ثابت می کند که بسیاری از رویدادها را که بد بیاری و مسائل لاینحل زندگی خود می پنداشتند صلاح و خیرمان بوده و آن مسائل نعمات و و فرصت هایی بوده که زندگی به ما اهدا کرده است...

پ.ن:همیشه زمان ثابت می کند که بسیاری از رویدادها را که بد بیاری و مسائل لاینحل زندگی خود می پنداشتند صلاح و خیرمان بوده و آن مسائل نعمات و و فرصت هایی بوده که زندگی به ما اهدا کرده است...


نوشته شده در شنبه 90/12/6ساعت 12:23 صبح توسط *نرگـس* نظرات ( ) |

.

خدایــا دلـم تنگِ تنگ اسـت...

نمـی خواهـم اینجا بمانـم...                 

برای کس دیگری جز تو ای خوب، نمیخواهـم آواز های دلـم را بخوانم...

کمک کن که در هوایت دلـم پر بگیرد…                         

                     و در حسرت آبی آسمانت میان قفس های رنگـــی نمیرد...   

خدایــا گلوی مرا به حق آشنا کن... به تاریکی ام روزن نـور وا کن...

و تا سبـز باغ بهشت به من شـور پرواز عطا کن...

پ ن 1: این روزها اینجا هوا سرد است... بوی باران می آید ... انگار دل آسمان هم گرفته است.... مثل دل من...

پ ن 2: پ ن یک رو از نوشته های مهدیه ( همشهری و دوست خوبم) کش رفتم : دی


نوشته شده در پنج شنبه 90/11/27ساعت 1:22 صبح توسط *نرگـس* نظرات ( ) |

باران

می توان در قاب خیس پنجـره چک چک آواز بـاران را شنید...

     می توان دلتنگی یک ابر را در بلور قطره ها بر شیشه دید...

              می توان لبریز شد از قطره ها،‌مهربان و بی ریا و ساده بود...          

   می توان با واژه های تازه تر، مثل ابری شعر بـاران سرود.. 

          می توان در زیر بـاران گام زد، لحظه های تازه ای آغاز کرد..

              پاک شد در چشمه های آسمان... زیر بـاران تا خـــدا پرواز کرد...


نوشته شده در چهارشنبه 90/11/19ساعت 3:40 عصر توسط *نرگـس* نظرات ( ) |

 

 زندگــی ، سبز ترین آیـه است در اندیشه بــرگ...

          زندگــی ، خاطـر دریایــی یک قطـره است در آرامـش رود...

        زندگــی ، حـس شکوفایـی یک مزرعـه است در باور بـذر...

            زندگــی ، باور دریـاست در اندیشـه ماهــی در تُنـگ...

    زندگــی‌ ، پنجره ای است باز به دنیـای وجود...

                       تا که این پنجره باز است ، جهانـی با ماست...  

                       آسـمان... نــور... خــدا... عشــق با مـاست...!

فرصت باز این پنجـره را در یابیـم ، در نبندیـم به نور... در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم...

پرده از ساحت دل بر گیریم ، رو به این پنجره با شوق سلامی بکنیم...

" زندگــی رسم پذیرایــی از تقدیــــر است... وزن خوشبختــی مـن ، وزن رضایتمنـدی مـن است "


نوشته شده در چهارشنبه 90/11/12ساعت 12:17 صبح توسط *نرگـس* نظرات ( ) |

پنجره 


نمی دانم عشــق کجاست؟ اصلا هسـت؟
       آری انگـار آن طـرف تر سایـه ای مبهــم از عشــق به چشــم می خـورد...
        چه کسی آنرا پشت پنجره پنهان کرده
؟؟؟
          تـــــو!؟
                مــــن!؟

                         نـــه...!

 آری...راســت می گویــی...
 در آن لحظـه که پـرده را کشیــدم که آفتــاب پوستـم را نسوزاند
 عشــق را پشت پـرده پنهـــان کـردم
               و مدتهاسـت به دنبـال آن می گـردم
                        و پرسش روزم ایـن شده:
                                 عشــق کجـاسـت؟ اصلا هســت؟؟؟


نوشته شده در دوشنبه 90/10/26ساعت 2:40 صبح توسط *نرگـس* نظرات ( ) |

parande


گفتنــد :‌ "کلاغ" ، شادمان گفتـم : "پــر"

               گفتنــد : "کبوتر" ، گفتــم : "پــر"

گفتنــد: " خودت " ، به اوج اندیشیـدم...

             در حسرت رنـگ آسـمـان، گفتــم:"پــــر"

گفتنــد: مگـر " پرنــده ای؟؟" ، خنـدیـدم...

              گفتنــد: " تـو باختـی..." و من رنجیدم...

در بازی کـودکــان فریبم دادند... احســاس بـزرگ پــر زدن را چیــدم...

        آن روز به خـاک آشنایـم کردنـد...از نغمـه پـرواز جدایـم کردنــد..

                 آن باور آسمانـی از یـادم رفـت... در پهنـه این زمیـن رهایـم کردنـد..

   گفتنـد : "پرنـده" ،گریه ام را دیدند ، دیوانـه خـاک بودم و فهمیدنـد..

       گفتــم که "نمـی پـرد" ، نگاهـم کردنـد ،

                              بر بازی اشتباه من خندیدنـد ...


نوشته شده در پنج شنبه 90/10/1ساعت 5:46 عصر توسط *نرگـس* نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9      >
Design By : Pars Skin